وقتی صفر میان ما ایستاد

یک روز آفتابی، عدد مثبت رفت و درِ خانه‌ی عدد منفی را زد. اما عدد منفی از در زدن و مهمان اصلاً خوشش نمی‌آمد و همین باعث می‌شد ناراحت شود.

مادربزرگِ آنها، که اسمش صفر بود، همیشه وسط دعواهای مثبت و منفی می‌رسید و مثل یک منجی همه‌چیز را آرام می‌کرد. او همیشه به آنها می‌گفت: “بچه‌ها، هیچ‌وقت برای مدت طولانی از کسی متنفر نباشید، چون تنفر تبدیل به نقطه‌ضعفتان می‌شود. یاد بگیرید آن فرد را از دایره‌ی توجه‌تان خارج کنید.”

اما با وجود همه‌ی نصیحت‌ها، منفی باز هم در را برای دخترخاله‌اش باز نکرد. مثبت از این رفتار ناراحت شد و دلش گرفت. تا اینکه یک روز، مثبت و منفی با هم تصمیم گرفتند که آشتی کنند و با هم خوب باشند. مثبت طبق عادت همیشگی‌اش، یک فکر خوبِ خوب کرد و گفت: “بیایید مادربزرگ صفر بین ما بایستد تا نه من تو را هل بدهم و نه تو من را. این‌طوری دیگر دعوا نمی‌کنیم.”

مادربزرگ صفر با لبخند گفت: “باشه عزیزانم، من همیشه برای صلح آماده‌ام. “البته مادربزرگ همیشه از مثبت تعریف می‌کرد و همین باعث می‌شد منفی کمی حسادت کند.اما حقیقت این بود که مادربزرگ صفر هر دو نوه‌اش—هم مثبت و هم منفی—را به یک اندازه دوست داشت؛ فقط هر کدامشان ویژگی‌های ویژه‌ی خودشان را داشتند.

 

داستان زیبای بالا توسط دانش آموز سخت کوشم؛ خانم ریحانه زارعی نوشته شده و توسط من ویرایش شده.

مطالب بیشتر درآتریا

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *